حس می کنم که وقت گذشته است
حس می کنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان من و دستهای این غریبه غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را بتو می بخشد
جز درک زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم.
شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب
تو اگر برگردی
هر چه دارم به تو خواهم بخشید
به تو ای هاله پر نور امید
به تو ای مرغ تک آوازه من
تو اگر برگردی
من تو را خواهم داشت
به همه خواهم گفت که تو را دارم
آنقدر خوبی تو که به هنگام وداع
رشکم آید که تو را دست خدا بسپارم
هرگز هرگز هرگز ، بی تو نمی خندم
بی تو بر دل عشقی ، هرگز نمی بندم
خدا خدا خدایا ، اگر به کام من
جهان نگردانی ، جهان بسوزانم
اگر خدا خدا خدایا ، مرا بگریانی
من آسمانت را ، ز غم بگریانم
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
چشماتوببندو فاتحه ای بفرست و با همه احساس و وجودت با حافظ حرف بزن
جوابتو حتما می گیری - بسم ا....