آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

اگر بار گران بودیم بودیم .خب چرا میزنی؟

سلام با کی کار داری؟

-احسان!!!!!!!!!

نیست.

-ببخشید کجا رفته؟

از اینجا رفته ..

-کجا؟؟؟؟؟؟!!!!!

نمیدونم.

-آدرسی  چیزی از اون نداری ؟

من که ندارم ولی اگه خواستی پیداش کنی  یه سری به اینجا بزن فقط مواظب باش ..

یواش سر بزن که سرت آسیب نبینه .

این هم آدرس:کلیک کن همین جاست

کاش صفحه کلید من لیبل فارسی داشت...

آمد بهار دلکش و اندوه پر گرفت و رفت

غمگینی وجود من از شوق پر گرفت و رفت


گفتم کنم فدا سر خو د خاک پای دوست

آمد ندا چه سری سر گرفت و رفت

 

شما بگید آخه صفحه کلید من فارسی نداره .

اینها رو هم دارم شانسی تایپ می کنم.

خب عکس میذارم فعلا

انسان ..پرواز..خدا

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آد م ها را خوب می دانم. اما گاهی پرند ه ها و انسا نها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این بزر گترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید. پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود. پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد . آنگاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی؟ انسان دست بر شانه هایش گذا شت و جای خالی چیزی را احساس کرد آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!!

 

با تشکر از دوست عزیزم آقای محبی

راز شقایق


شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب
می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما-
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد

برای تو مینویسم...

می خواهم دمی به خواب روم،
دمی ، دقیقه ای ، قرنی.
اما همگان
باید بدانند که نمرده ام،
بدانند که حجمی از طلا میان لبهای من است ،
بدانند که یار کوچک باد غربی ام
و سایه بی کران اشکهای خویش .

مرا به حجابی از پگاه بپوشان ،
که بر من مشتی مورچه خواهد افشاند ،
و کفشهای مرا در آب سخت خواهد خیساند
تا بسرد گاز کژدمش.

چرا که می خواهم به خواب روم به خواب سیبها
تا گریه ای بیاموزم که پاک داردم از خاک.
چرا که می خواهم باکودک تاریکی سر کنم که خواست
تا دل از آبهای آزاد برکند.

خدای من ......

اگر در حسرتت. چشمانم به در خیره شد...
اگر وجودم در هجر تو قطره قطره آب گردید...
و اگر تمام وجودم چشم گردید تا تو را دریابم...
چه ترسی بر من است

و چه اندوهی که تو خدا هستی و مرا روزی در میابی..

تو...

 در عبور بی صدای لحظه ها  

                                                    در غروب عشق ها و خنده ها

      در نگاه عاشقی بی هم نفس

                                                        در صدای بلبل کنج قفس

     در خروش قلب دریای حزین

                                                      در سکوت صحرا رویه زمین

   در کنا دستهای پر چروک مادرم

                                                       پشت آن قلب شکسته ، پدرم

     در سرور و شادی پروانگان

                                                         در هیاهوی دل دیوانگان

      نام تو هر جا پیدا می شود

                                                      بی تو عاشق نیز تنها می شود

      نام تو روح تمام لحظه ها

                                                       نام تو تنگ غروب خنده ها

      نام تو عشق تمام عاشقان

                                                         نام تو حرف دل آن بلبلان

    نام تو بر رویه دریای حزین

                                                     نام تو بر رویه صحرا ، بر زمین

نام تو چین و چروک دستهای مادرم

                                                   نام تو عین همان قلبه شکسته،پدرم

   نام تو شور همه پروانگان

                                                       نام تو در قلب آن دیوانگان

   نام تو هر جا پیدا می شود

                                                    بی تو عاشق نیز تنها می شود

 

جوابم را نخواهد داد میدانم....

 

ای شب از رویای تو رنگین شده


سینه از عطر توام سنگین شده


ای بروی چشم من گسترده خویش


شادیم بخشیده از اندوه بیش


همچو بارانی که شوید جسم خاک


هستیم زالودگی ها کرده پاک


ای تپش های تن سوزان من


آتشی در سایه مزگان من


ای ز گندمزارها سرشارتر


ای ز زرین شاخه ها پربارتر


ای در بگشوده بر خورشید ها


در هجوم ظلمت تردیدها


با توام دیگر ز دردی بیم نیست


هست اگر جز درد خوشبختیم نیست


این دل تنگ من و این بار نور؟


هایهوی زندگی در قعر گور؟


 


ای دو چشمانت چمنزاران من


داغ چشمت خورده بر چشمان من


پیش ازینت گرکه در خود داشتم


هر کسی را تو نمی انگاشتم


 


درد تاریکیست درد  خواستن


رفتن و بیهوده خود را کاستن


سر نهادن بر سیه دل سینه ها


سینه آلبودن به چرک کینه ها


در نوازش نیش ماران یافتن


زهر در لبخند یاران یافتن


زر نهادن در کف طرارها


گم شدن در پهنه بازارها


 


آه ای با جان من آمیخته


ای مرا از گور من انگیخته


چون ستاره با دو بال زرنشان


آمده از دوردست آسمان


از تو تنهائیم خاموشی گرفت


پیکرم بو هم آغوشی گرفت


 جوی خشک سینه ام را آب تو


بستر رگهام را سیلاب تو


در جهانیاینچنین سرد وسیاه


با قدمهایت قدمهایم براه


 


ای بزیر پوستم پنهان شده


همچو خون در پوستم جوشان شده


گیسویم را از نوازش سوخته


گونه هایم از هرم خواهش سوخته


آه ای بیگانه با پیراهنم


آشنای سبزه زاران تنم


آه ای روشن طلوع بی غروب


آفتاب سرزمین های جنوب


آه ای از سحر شاداب تر


از بهاران تازه تر سیراب تر


عشق دیگر نیست این . این خیرگیست


چلچراغی در سکوت وتیرگیست


عشق چون در سینه ام بیدار شد


از طلب پا تا سرم ایثار شد


این دگر من نیستم من نیستم


حیف از آن عمری که با من زیستم


ای لبانم بوسه گاه بوسه ات


خیره چشمانم براه بوسه ات


ای تشنج های لذت در تنم


ای خطوط  پیکرت پیراهنم


آه می خواهم که بشکافم زهم


شادیم یکدم بیالاید به غم


آه می خواهم که برخیزم زجای


همچو ابری اشک ریزم هایهای


 


این دل تنگ من واین دود عود؟


در شبستان زخمه های چنگ و رود؟


این فضای خالی و پروازها؟


این شب خاموش واین آوازها؟


ای نگاهت لای لای سحربار


گاهوار کودکان بی قرار


ای نفسهایت نسیم نیمخواب


شسته از من لرزه های اضطراب


خفته در لبخند فرداهای من


رفته تا اعماق دنیاهای من


 


ای مرا با شور وشعر آمیخته


اینهمه آتش به شعرم ریخته


چون تب عشقم چنین افروختی


لاجرم شعرم به آتش سوختی


 فروغ فرخزاد

آنشرلی نمی آیی؟؟؟؟؟؟

هر صبح طلوعی است برانتظار فرداهای من.

قاصدک خوش خبرم روزهاست که نیامده و من در پشت پنجره ی تنهایی تو را می خوانم

خواهم ماند...تنها در انتظار تو .چرا در برگ تنهایی ام برایت نوشتم؟؟؟

نمیدانم شاید روزی خواهی آمد ....میدانم از این رو گریان نمی مانم.

برای ورودت سبد سبد گل های انتظار به پیشوازت میفرستم .

شاید.....

۸ مارس مبارک

فرخنده باد 8 مارس ، روزِ جهانیِ زن!
این روز، در تداوم مبارزه ی زنان پیشرو، برای تحققِ برابری زنان با مردان؛ به عنوان « روزِ جهانیِ زن» ، شناخته شده است. این روز، هر ساله در سراسرِ جهان، جشن گرفته می شود؛ تا بَراین برابری، مُهرِ تأ ییدی زده شود. این درحالی است که نه تنها در کشورهای عقب نگاه داشته شده ی دارای ساختارها و نهادهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی سنتی، که در کشورهای پیشرفته ی صنعتی هم، حقوقِ زنان زیر پا گذاشته می شود. این تنها « فناتیک» هائی چون «طالبان» و مانندِ آنها نیستند که نگاهی حقارت آمیز به زن دارند، و با بکار بردنِ زور و اجبار، به موازاتِ اشاعه و تلقین و تزریق افکار پوسیده ی قرون وسطائی؛ زنان را در کنج حانه ها و در پشتِ پنجره هائی که جلو آنها با چیدنِ سنگ و آجر، تیغه کشیده شده؛ زندانی می کنند. در غرب پیشرفته و آشنا و زنده به آزادی و ارزش های دموکراسی، نیز به اشکال مختلف به زنان ستم می شود. تظاهر این ستم، تنها به عرصه ی اقتصاد و تبعیض به زنان در دستیابی به پست های مدیریت های کلان و نیز پرداختِ مزد و حقوقی کمتر از مردان به آنان؛ محدود نمی شود. آزار زنان، یکی از شکل های زننده ی رفتار اجتماعی است که در این جوامع؛ به طور روز مره رخ می دهد. تجاوز به زنان، که هر روزه در صَدرِ اخبارِ رسانه های گروهی این جوامع؛ قرار دارد، این بی حقوقی را با بانگی رسا فریاد می زند. کالا شدنِ ارزش ها، دامنگیرِ سپهر زندگی اجتماعی این « نیمه» ی جمعیّت نیر شده؛ و سودجویان از پیکر برهنه ی زنان برای آب کردن و فروشِ کالاهای بنجلِ خود، بهره می برند. میراث و مرده ریگِ نظام ها، ارزش ها و افکار واپس گرایانه ی « مرد سالاری» و« پدر سالارانه»، که به زن، به مثابه ی موجودی لطیف و ظریف و ضعیف و ناتوان و فرو دست، برخورد می کند؛ مانع از دستیابی زنان به حقوقی برابر با مردان و بَرخورداری آنان ازحقوقِ طبیعی خود به مثابه ی یک انسان است. نا آگاهی و بی خبری بخش های بزرگی از زنان در جوامع سنتی و عقب مانده از حقوق طبیعی و انسانی برابر با مردان؛ و پذیرفتن شرایط نا مطلوب و تحقیر آمیزی که با آن دست به گریبان اند به مثابه ی امری آسمانی و ازلی و ابدی و محتوم و تغییر نا پذیر؛ و بی تفاوتی آنان نسیت به این شرایط و کوشش نکردن برای تغییر دادنِ آن؛ نیز مانعی بزرگ در راهِ آزادی و رهائی زنان در این جوامع بزرگِ انسانی است. این ستم بر زنان، جز به همّتِ خود آنان و جز به دستِ خود زنان؛ از میانه رخت بَر نمی بندد. افزون بر آن، باید برای ایجاد تغییر و دگرگونی در بینش ها و رویکرد های تحقیر آمیزِ خودمان به زنان و پذیرش این واقعیت که :« زنان با مردان برابرند»؛ نیز کوشید.
8 مارس( 17 اسفند): روزِ جهانی زن، بر زنانِ سَر اَفرازِ میهن مان فرخنده و گرامی باد!

دوستش دارم اما....

سالها بود که در تاریکی به دنبال نور می گشتم غافل از اینکه چشمانم بسته است

 خندید و گفت : دوستیم ؟

 گفتم : تا کی ؟

 گفت : دوستی تا ندارد . تا پیری . تا مرگ . تا قیامت . تا بعد از ملاقات با خدا . تا بهشت یا جهنم تا همیشه .....

 گفتم : باشه دوستیم اما بیا نشونه ای برایش بزاریم .

گفت : هر طور دلت بخواد . گفتم : هر بار همدیگه رو دیدیم بخندیم و پلکهامون رو دوبار محکم به هم بزنیم . خندید و پلکهاش رو محکم دو بار به هم زد...